«اسكله خور خان»
سراينده: ظهير محمودي
طبع شعرم نموده گل امروز ** تا حكايت كند غمي جانسوز
خواهمت گفت با زباني نغز ** تا بدانند مردم پر مغز
«خورِ خان» را شنيده اي حتمن ** باز هم بشنو اين سخن از من
وعده دادند بس وكيل و وزير ** يادمان هست از كبير و صغير
حرف ها جان من همه عالي ** اي دريغ از شعار تو خالي
بهر صياد دلبري كردند ** نزد جاشو سخنوري كردند
بس رجزها كه پيش ما خواندند ** اسب گفتار بي عمل راندند
«خورخان» شد كلاف سر در گم ** شير بي يال و إشكم و بي دم
چند فروند قايق زيبا ** هي فرو رفت در دل دريا
نان صياد پاره آجر شد ** اسكله رفت و در هوا گم شد
خبر افتتاح آن صد بار ** بيش و كم شد شنيده در اخبار
اين همه حرف فلسفه بافي است ** عاقلان را اشاره اي كافي است
قصه ما و اسكله ،ياران *** شده مثل قحطي و باران
گر شنيدي كه قايقي مجنون ** «شروه» مي خواند با دلي پر خون
دست وپايي درون گِل مي زد ** لنگر غم كنار دل مي زد
نه چو فايز اسير پريان است ** نه چو «مفتون» به راه كنعان است
گر به تنگ آمده قايق بي جان ** چون غريبي ميان خور خان
دلش از درد اسكله خون است ** بي دوا مانده و چو مجنون است
قايق ما كه زير گل مانده ** آخرين بيت را چنين خوانده
غم دوري اسكله بر دل ** اي دريغا زعشق بي حاصل
شخصی...برچسب : نویسنده : پوریا yhbvgt بازدید : 205