شعر

ساخت وبلاگ

آخرین مطالب

امکانات وب

«اسكله خور خان»

سراينده: ظهير محمودي

طبع شعرم نموده گل امروز  **   تا حكايت كند غمي جانسوز

خواهمت گفت با زباني نغز  **   تا بدانند مردم پر مغز

«خورِ خان» را شنيده اي حتمن **  باز هم بشنو اين سخن از من

وعده دادند بس وكيل و وزير  **  يادمان هست از كبير و صغير

حرف ها جان من همه عالي   **   اي دريغ از شعار تو خالي

بهر صياد دلبري كردند    ** نزد جاشو  سخنوري كردند

بس رجزها كه پيش ما خواندند  ** اسب گفتار بي عمل راندند

«خورخان» شد كلاف سر در گم  **  شير بي يال و إشكم و بي دم

چند فروند قايق زيبا    **  هي فرو رفت در دل دريا

نان صياد پاره آجر شد **    اسكله رفت و در هوا گم شد

خبر افتتاح آن صد بار   ** بيش و كم شد شنيده در اخبار

اين همه حرف فلسفه بافي است **  عاقلان را اشاره اي كافي است

قصه ما و اسكله ،ياران  ***   شده مثل قحطي و باران

گر شنيدي كه قايقي مجنون  ** «شروه» مي خواند با دلي پر خون

دست وپايي درون گِل مي زد **   لنگر غم كنار دل مي زد

نه چو فايز اسير پريان است    **  نه چو «مفتون» به راه كنعان است

گر به تنگ آمده قايق بي جان  **  چون غريبي ميان خور خان

دلش از درد اسكله خون است **    بي دوا مانده و چو مجنون است

قايق ما كه زير گل مانده    **  آخرين بيت را چنين خوانده

غم دوري اسكله بر دل    **  اي دريغا زعشق بي حاصل

شخصی...
ما را در سایت شخصی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : پوریا yhbvgt بازدید : 205 تاريخ : دوشنبه 12 فروردين 1392 ساعت: 22:14